۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

دردسر (قسمت اول)

داشتم کرکره ی دوم کافه رو می دادم بالا که صدای یه دختر و پسر جوون رو شنیدم که داشتن با هم شوخی می کردن ، با اینکه تماما حواسم پرتشون شده بود اما سرم رو بر نگردوندم تا ببینمشون. در کمال آرامش کرکره ی اصلی رو هم دادم بالا و کلید انداختم که در رو باز کنم که دختر جوان در حالیکه صورتم رو نمی دید پرسید :

- همیشه انقد دیر باز می کنین ؟

برگشتم و تا اومدم حرف بزنم پسره گفت :

- آخه از صبح تا حالا دو بار از سر خیابون اقاقیا تا تهش رو رفتیم !

گفتم من معمولا از ساعت 10 در کافی شاپ رو باز می کنم !

دختره انگار که مچ من رو گرفته باشه سریع گفت :

الآن که یه ربع یازدهه !

می تونستم بهشون بگم " به خاطر اتفاقی که دیشب توی کافه ام افتاده نتونستم تا صبح چشم روی هم بذارم و همش داشتم به عجیب و غریب بودن مرگ پیرمرده فکر می کردم که شبیه یه قصه ی عامیانه-عاشقانه ی دختر پسند بود برام... تازه کله ی صبحیه دخترم از سرویس مدرسه اش جا مونده و خودم بردمش تا مدرسه و موقع برگشت به خونه آقای کریمی همسایه ی طبقه ی دومیمون صبح کله ی سحر جلوی من رو گرفته و نیم ساعت پشت سر آقای بیگی و خانم ولی زاده برام حرف زده و من رفتم یه چرت کوتاه زدم و دوباره در حالیکه پیاده تا کافه میومدم ، سر راه وایسادم تا دعوای یه راننده تاکسی و مسافرش رو سر کرایه ببینم و به خودم حال دادم و بعد از مدتها یه نگاهی به شاخه های درختهای کنار خیابون انداختم و ... "

اما یه نگاهی بهشون کردم و گفتم :

بیاین تو !

چراغ ها رو روشن کردم و رفتم توی آشپزخونه تا آماده شم برای اینکه مشتریای اول صبحم میز مورد علاقشون رو پیدا کنن و لم بدن روی صندلی هاش ، یه کمی بیشتر حاضر شدنم رو طول دادم . دیشب منو ها رو جمع کرده بودم – آخه هی برای خودم تغییر دکوراسیون می دمشون ، یه بار همه رو می زارم روی پیشخون و یه بار دیگه می زارمشون سر میزها و یه بار دیگر می زارمشون توی ظرف شیشه ای روی میز دور ستون ...

طبق معمول همیشه اومدم که برم پشت پیشخون مشغول بستن گره ی پشت پیشبند کوتاه زرشکی ام بودم که حس غریبی نسبت بهش دارم ... در حالیکه بدجور درگیرش بودم رسیدم پشت پیشخون که یکهو احساس کردم کار اشتباهی انجام دادم اما نمی دونستم چه کاری !! با گوشه ی چشمم به میزی که دختر و پسره روش نشسته بودن نگاه کردم ، اونا دستای همو گرفته بودن و داشتن گریه می کردن ... سریع برگشتم توی آشپزخونه و روی صندلیم نشستم و سیگارمو روشن کردم ...



(ادامه دارد)

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

بارون (قسمت آخر)

گفت : این عکس رو میبینی ... و عکسی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و بهم داد ... گفت : این عکس همسرمه ، امروز ساعت 7 شب شصتمین سالروز ازدواجمون و اولین سالروز فوتشه ... یعنی کمتر از 2 ساعتِ دیگه ....
60 سال ِ پیش دقیقا راس ساعت 7 شب ِ یک چنین روزی من و مونس با هم یکی شدیم ... و ...
نتونست حرفش رو ادامه بده ، وقتی که می خواست جمله ی آخرش رو بگه ، صداش می لرزید ... هیچوقت دوست نداشتم اگه جای پیر مرد بودم یه کافه چی بهم زل بزنه و جمله ی مزخرف و تکراری ِ " می خواید یه لیوان آب براتون بیارم ؟" رو بگه و طبق معمول جواب " نه ، ممنون " رو بشنوه ... اما با این حال بهش گفتم : یه لیوان آب بیارم براتون ؟
جوابی نداد ... چشماش رو که حالا روی میز و به عکس زنش خیره بود نگاهی کردم ... خیس از اشک بود ...
سرش رو دوباره به سمت خیابون جلوی کافه چرخوند و با صدای ِ آروم لرزونش گفت : پارسال دقیقا ... -- صداش رو صاف کرد و ادامه داد -- پارسال دقیقا راس ساعت 7 شب که مونس بهش میگفت لحظه ی مقدس ِ یکی شدن ، دور میز دو نفرمون که روی ایوون خونمون بود نشسته بودیم ... مونس دقیقا روبروم نشسته بود و هر دومون دستهای همدیگه رو محکم گرفته بودیم ... چشمهامون رو مثل هرسال بستیم و دستهای همدیگه رو فشار دادیم ... تنها چند ثانیه به لحظه ی مقدس یکی شدن مونده بود ... هنوز دستاش رو توی دستهام داشتم و به نرمی دستانش رو می فشردم ... همیشه بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم هر دو راس ساعت هفت چشمانمون رو همزمان با هم باز می کردیم و به چشمهای همدیگه خیره میشدیم ...
خیره میشدیم و خوشحال از اینکه یک سال دیگه رو با هم بودیم برای چندین دقیقه اشک می ریختیم ... اما ... اما پارسال ... اما پارسال وقتی که من چشمهام رو باز کردم چشمهای مونسم بسته بود ... و ... و برای اولین بارمن به چشمهای بسته مونس خیره شدم ...
توی این لحظه بود که پیرمرد دیگه نتونست جلوی بغضش رو که انگار یکسالی توی گلوش مونده بود ، بگیره و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ...
آروم از کنارش بلند شدم ... به سمت پیشخون رفتم ... که پریسا من رو دید و گفت : بابا ... داری گریه میکنی ؟
اشکامو با کف ِ دستم پاک کردم و گفتم : نه بابایی ... همیشه بهت گفتم...
که پرید وسط حرفم و گفت : بله همیشه گفتی -- اینجور مواقع تلاش میکنه صداش رو کلفت کنه و مثلا ادای منو در بیاره --هروقت دیدی کسی داره گریه میکنه ازش این سوال بچه گانه رو نپرس که " داری گریه میکنی ؟ " ...
گفتم : خب تو که میدونی ، چرا این سوال رو از من پرسیدی ؟
گفت : آخه دست خودم نبود ... یه دفعه یی شد .. حالا بابایی .. یعنی من بچه ام که ازت این سوال رو پرسیدم ؟
پیرمرد که انگار متوجه گفتگوی من و پریسا شده بود برگشت به سمت پریسا و گفت : بیا اینجا ببینم خانوم خوشگله ...
پریسا اول به من یه نگاهی کرد که ببینه من اجازه میدم یا نه و منم با حرکت چشمهام بهش فهموندم که اشکالی نداره ... خوشم میاد اصلا خجالتی هم بار نیومده !!!! اومد بره بشینه روی صندلی کنار پیرمرد که پیرمرد بلند شد و صندلی روبروییش رو کشید عقب و به پریسا گفت ... بفرمایین اینجا خانوم کوچولو ...
توی همین بین تلفن کافه زنگ زد ... گوشی رو برداشتم که دیدم ایرج ِ ... قرار بود یه مقدار قهوه که دوستش از برزیل به سفارش من آورده بود رو تا قبل شیش و نیم برام بیاره ... یه نگاهی به ساعت کردم و به شوخی گفتم : مرد حسابی الآن 20 دقیقه از شیش و نیم گذشته ... کجایی تو ؟ به شوخی گفت توی ترافیک بوده گفتم : آخه کی تا حالا با وسپا توی ترافیک مونده که تو دومیش باشی ؟ صمیمیترین دوست دوران دانشجوییمه همیشه به خاطر موتورش و کچلیش باهاش شوخی می کنم البته اونم کم نمیاره هااااا ... گفت تا دو دقیقه دیگه میرسه جلو کافه و چون وقت نداره ، نمیاد تو ... تلفن رو گذاشتم و برگشتم به سمت پریسا که حالا دستهای پیرمرد رو محکم توی دستاش گرفته بود ... بهش گفتم : بابایی عمو ایرج اومده جلو در ... عاشق ِ ایرجه ... بچه که بود اسم ایرج رو هیچوقت یاد نمیگرفت و همیشه صداش میکرد : " عمو کچله " البته ستاره هم همیشه از دست من شاکی بود که تو به بچه یاد دادی که به ایرج بگه کچل !!!!
پیرمرد دستهای پریسا رو به آرومی از دستهاش در آورد و بهش گفت بیا نزدیک تا یه چیزی بهت بگم ... پریسا هم گوشش رو برد نزدیک دهن پیرمرد و بعد از اینکه حرف اون رو شنید ، خنده ی شیرینی کرد ... برگشت و به پیرمرد گفت : خداحافظ آقای کامکار ...
بارون شدیدی میومد ... بسته رو از ایرج گرفتم و داشتم با هاش شوخی میکردم که صدای تلفن رو از داخل کافه شنیدم ... سریع اومدم توی کافه تا جوابش رو بدم ... نصفه و نیمه خیس شده بودم ... یه مرد ِ میانسال از پشت تلفن بعد از توضیحات فراوون درباره ی قهوه جوشهای جدیدشون گفت میخواد بیاد کافه تا محصولاتشون رو معرفی کنه ... از این تلفنا زیاد میشه بهم ، نمیدونم تلفن اینجا را از کجا گیر میارن ، خلاصه مثل همیشه از اون اصرار و از من انکار ... نمیدونم چرا دلم براش سوخت ، همیشه فکر میکنم این بیچاره ها هم مجبورن برای اینکه دو زار پول ببرن واسه زن و بچشون از صبح تا شب یک سری جمله رو هی تکرار می کنن ... نگاهی به ساعت کردم و گفتم الآن ساعت هفته و تا نیم ساعت دیگه منتظرتم .. اگه نیومدی من میرم خونه ...
یاد ِ پیرمرد افتادم ... نگاهی به میزش انداختم ... از پشت میدیدمش ، دستهاش رو به سمت صندلی روبروییش به روی میز گذاشته بود و کمی گردنش مایل به سمت چپش بود ، عکس زنش رو هم توی همون دستش گرفته بود ... فهمیدم خیره شده به عکس همسرش ... آروم رفتم جلو تا یادآوری کنم ساعت هفت شده ... جلوتر رفتم ... و چون پریسا آقای کامکار صداش کرده بود من هم به آرومی گفتم ببخشید جناب کامکار ... جناب کامکار ... آقای کامکار ... آقا ... خوبین ؟
جلوتر رفتم ... چشمهاش رو بسته بود و هر چقدر صداش میکردم جواب نمیداد ... صدای رعد و برق از جام تکونم داد... حیرون بودم ... به عکس همسرش که محکم توی دستهاش گرفته بود نگاه کردم ، انگار این بار همسرش خیره به چشمهای بسته ی آقای کامکار مونده بود ... نگاهی به ساعت انداختم دقیقا هفت بود ...

پایان


۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

بارون (قسمت دوم)

مشغول آماده کردن قهوه بودم که مثل همیشه حس فضولیم گل کرد و خواستم یه سرکی بکشم تا ببینم پیر مرد در چه حالیه , که دیدم یه تیکه ی کوچیکِ مقوا که دورش دالبر دالبر بود گرفته دستش و داره بهش نگاه میکنه ، زاویه ام طوری نبود که بفهمم چی روی مقوا نوشته شده . از اونجایی که خودم رو آدم فضولی نمیدونم دوباره برگشتم سر کارم - ستاره همیشه وقتی پریسا کوچیک بود بهم میگفت توی چشمای این بچه یه حس فضولی ای هست که شبیه ِ تو ِ منوچهر! - مشغول ور رفتن با قهوه ساز کهنه ام بودم که صدای زنگوله ی بالای در رو شنیدم صداش خیلی کم بود طوری که شک کردم کسی وارد کافه شده یا نه با این حال یه سرکی کشیدم ... کسی نبود برگشتم سر کارم که یه دفعه یادم افتاد نکنه پیرمرد ِ گذاشته رفته ... !؟
نمیدونم چرا بر خلاف همیشه این بار ندویدم و فقط خیلی آروم اول سرم و بعد بدنم رو به پشت پیشخون کشوندم طوریکه اول بتونم میز دونفره ی کنار شیشه رو ببینم ...
پیرمرد مثل قبل نشسته بود سر ِ جاش و زل زده بود به خیابون جلوی کافه دستام رو خیلی آروم گذاشتم روی پیشخون چوبی کافه که ارتفاعش حدودا تا کمرمه ، داشتم به حرفی که به پیرمرد زدم فکر میکردم که یک دفعه پریسا از پشت صندلی پایه بلند جلوی بار پرید بیرون و برای اینکه مثلا منو بترسونه با صدای بلند گفت : پخخخخخخخ..... منم مثل همیشه دستم رو گذاشتم روی قلبم تا بگم مثلا از این حرکتش ترسیدم ، خیلی کیف میکنه با این کارش ، دلم نمیاد نترسم !!! همیشه بعد اینکه میترسم کلی میخنده ، نمیدونید وقتی میخنده چقدر ناز میشه !
دستم و گذاشتم روی قلبم و گفتم پری ! بابا ! این چه کاریه عزیزم ! سلامت کو بابایی !
گفت : سلام بابای ترسوی خودم ! دیدی بازم ترسوندمت ! هزار تومنم رو بده ! زود باش ...
نمیدونید چقدر حرف زدن باهاش به آدم انرژی میده ، واسه همین الکی ازش پرسیدم : کدوم هزار تومن ؟
گفت : اِ ... لوس نشو دیگه ! خودت قول داده بودی اگه تونستم دوباره بترسونمت بهم هزار تومن میدی ...
گفتم : حالا من یه شوخی با تو کردم ... تو چرا جدی گرفتی ... !! بدو برو دست و روت رو بشور ببینم !
گفت : باشه حالا که اینطور شد منم بهت هی الکی قول میدم و هیچکدومش رو انجام نمیدم !
دستاش رو زد به سینه اش و لباش رو ورچید و مقنعه ی سفیدش رو از سرش در آورد و با قیافه ای که مثلا باهام قهر کرده رفت تو آشپزخونه ی کافه تا دستاش رو بشوره .
یاد پیرمرد افتادم ، نگاهی بهش انداختم ، هنوز اون مقوا توی دستش بود ، خوب که دقت کردم دیدم یه عکسه !
قهوه اش رو آماده کردم و بردم سر میزش ...
نگاهی به صورت پیرش انداختم ، چند قطره اشک از گوشه ی چشماش سرازیر شده بود ، نگاهم نکرد ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و اومدم برگردم که گفت : آقا ... ! شما چند سالتونه ؟
از سوالش جا خوردم و بعد از کمی مکث گفتم : ببخشید حواسم نبود ... از مرداد امسال وارد چهل سال شدم ...
نگاهی بهم کرد و گفت : میتونم ازت بخوام که بشینی کنارم ؟
از وقتی وارد کافه شده بود، این اولین باری بود که به صورتم نگاه میکرد ...
گفتم بله و اومدم صندلی روبروش رو بکشم عقب و روش بشینم که گفت : اون نه ! لطفا یک صندلی دیگه برای خودت بیار و کنارم بشین ...
راستش از حرفش تعجب کردم ولی بهش گفتم چَشم و یه صندلی آوردم و کنارش نشستم ...
گفت : این عکس رو میبینی ... و عکسی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و بهم داد ... گفت : این عکس همسرمه ، امروز ساعت 7 شب شصتمین سالروز ازدواجمون و اولین سالروز فوتشه ... یعنی کمتر از 2 ساعتِ دیگه ....

(ادامه دارد )

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

بارون (قسمت اول)

بارون (قسمت اول)


داشتم فنجون های قهوه ی زن و شوهری که تازه از کافه بیرون رفته بودن رو میشوستم که زنگوله ی کوچیکی که ماه پیش دادم سر در کافه برام نصب کردن تا وقتی کسی وارد میشه توی هر جای کافه که باشم متوجه ورودش بشم به صدا در اومد البته همین روزاست که از سقف بکنمش چون چرت مشتریا رو با صدای وقت و بی وقتش پاره میکنه .
خیلی سریع اما طوریکه کسی متوجه با سرعت اومودنم پشت پیشخون نشه , خودم رو رسوندم پشت دفتر سفارشهای کافه , همیشه همین کار رو میکنم چون اصلا دوست ندارم وقتی مشتری وارد میشه فکر کنه کافه بی صاحبه .
یه پیرمرد وارد کافه شده بود , کلاه و چترش و همینطور بارونیش رو آویزون کرد به دسته ی جارختی چوب گردویی ای که هر کی ندونه فکر میکنه زمان جنگ جهانی اول ساخته شده و رفت پشت میز دو نفره ی کنار شیشه ی کافه نشست , کلاهش از اون کلاه پیرمردیا بود که همیشه دوست داشتم وقتی پیر شدم یکیش رو داشته باشم از همونهایی که یه عده آدم خل و چل که به خودشون میگن هنرمند کجکی میذارن سرشون تا بگن ما هنرمندیم و جوون موندیم , بر عکس اونا پیرمردا همیشه کلاهشون رو صاف میذارن سرشون تا مثلا بگن که خودشون هم متوجه سن و سالشون هستن ...

همیشه صبر میکنم تا مشتریا منو رو بخونن و بعد از اینکه فرم چهرشون تغییر کرد برم جلو , خیلی جالبه برام که هر مشتری بعد از انتخاب سفارشش عکس العمل خاص خودش رو داره , حواسم به صورت پیرمرد بود که متوجه شدم بعد از اینکه چشمش به یکی از شماره ها افتاد ابروهای پر پشتش رو از پشت عینکش که یه بند سیاه هم داشت تا وقتایی که باهاش کار نداره روی گردنش آویزون بمونه کمی داد بالا و سعی کرد اینطوری چشماش رو بیشتر باز کنه که به نظرم موفق هم نشد !!
با یک دفترچه طوسی کوچیک که پریسا روی جلدش نقاشی کشیده رفتم جلو و با اینکه می دونستم انتخاب کرده که چی میخواد بخوره بهش گفتم : انتخاب کردید ؟
پیرمرد بدون اینکه به من نگاهی بکنه صورتش رو به سمت خیابونه جلوی کافه کرد و گفت : بارون بند اومد !
با اینکه شنیدم چی گفت ولی بهش گفتم : جان ؟
پیرمرد چشمش رو از خیابون بر نداشت و دوباره گفت : بارون بند اومد !
من هم طوری به خیابون نگاه کردم که پیرمرد متوجه نگاه کردنم به خیابون بشه و گفتم : معمولا هر وقت بارون میاد اونایی که بارون رو دوست دارن با خودشون چتر میارن و اونایی که از بارون متنفرن بدون چتر از خونه خارج میشن , کسایی که چتر نمیارن منتظرن بارون هر چه زودتر بند بیاد ولی کسایی که عاشق بارونن چترشون رو میارن چون انتظار دارن بارون حالا حالاها بباره .
پیرمرد نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به سمت خیابون برگشت و گفت : قهوه فرانسه ! بدون شکر !
از حرفی که بهش زدم پشیمون شدم چون اصولا عادت ندارم اعتقاداتم رو با آدمایی که نمیشناسم در میون بذارم گفتم الآن حاضر میشه و به سمت بار رفتم .
مشغول آماده کردن قهوه بودم که مثل همیشه حس فضولیم گل کرد و خواستم یه سرکی بکشم تا ببینم پیر مرد در چه حالیه , که دیدم .....

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

مقدمه

مقدمه


از همون موقع که با ستاره می رفتیم کافه رویال , دوست داشتم صاحب یک کافی شاپ بشم . اون موقع هر دومون حدودا بیست ساله بودیم , میرفتیم و یک گوشه میشستیم , همیشه حرفمون از دانشگاه شروع و به حرفای عاشقانه ختم میشد بعدشم دستش رو میگرفتم و میرفتیم تا برسونمش نزدیک خونشون .
بعد از لیسانس من برای ارشد زبان خارجه خوندم و ستاره معماری و بعد از فارغ التحصیلیمون هم که .....
دو سالی از ازدواجمون گذشته بود که چشم باز کردیم و دیدیم صاحب یک دختر بچه ی ناز شدیم , اسمش رو پریسا گذاشتیم .
پریسا سه ساله بود که ستاره برای طراحی یک پروژه رفت آلمان و دیگه هم برنگشت .
الآن من و پری با هم زندگی میکنیم , بعضی روزا بعد از مدرسش میاد کافه تنهایی و پشت میز کوچیکه - اسمیه که خودش روی میز دو نفره ی کنار دیوار کافه گذاشته- تنها میشینه و کتاب می خونه و نقاشی میکشه .
اسم کافه ام رو گذاشتم کافه تنهایی معمولا هم آدمای تنها میان اینجا . با اینکه خیابونه کافه خیلی خلوته ولی معمولا و مخصوصا توی زمستون کافه پر از آدمای جور واجور میشه . خیابونه جلوی کافه هم خیلی جالبه , خیلی کم ماشین ازش رد میشه و کنارش هم معمولا ماشینی پارک نیست , دو طرف خیابون پر از درختای چناره که سایه شون رو انداختن روی این خیابونه خلوت .
واقعا توی پاییز اینجا محشره ...

توی کل این خیابون تنها مغازه کافه تنهاییه ....