۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

بارون (قسمت دوم)

مشغول آماده کردن قهوه بودم که مثل همیشه حس فضولیم گل کرد و خواستم یه سرکی بکشم تا ببینم پیر مرد در چه حالیه , که دیدم یه تیکه ی کوچیکِ مقوا که دورش دالبر دالبر بود گرفته دستش و داره بهش نگاه میکنه ، زاویه ام طوری نبود که بفهمم چی روی مقوا نوشته شده . از اونجایی که خودم رو آدم فضولی نمیدونم دوباره برگشتم سر کارم - ستاره همیشه وقتی پریسا کوچیک بود بهم میگفت توی چشمای این بچه یه حس فضولی ای هست که شبیه ِ تو ِ منوچهر! - مشغول ور رفتن با قهوه ساز کهنه ام بودم که صدای زنگوله ی بالای در رو شنیدم صداش خیلی کم بود طوری که شک کردم کسی وارد کافه شده یا نه با این حال یه سرکی کشیدم ... کسی نبود برگشتم سر کارم که یه دفعه یادم افتاد نکنه پیرمرد ِ گذاشته رفته ... !؟
نمیدونم چرا بر خلاف همیشه این بار ندویدم و فقط خیلی آروم اول سرم و بعد بدنم رو به پشت پیشخون کشوندم طوریکه اول بتونم میز دونفره ی کنار شیشه رو ببینم ...
پیرمرد مثل قبل نشسته بود سر ِ جاش و زل زده بود به خیابون جلوی کافه دستام رو خیلی آروم گذاشتم روی پیشخون چوبی کافه که ارتفاعش حدودا تا کمرمه ، داشتم به حرفی که به پیرمرد زدم فکر میکردم که یک دفعه پریسا از پشت صندلی پایه بلند جلوی بار پرید بیرون و برای اینکه مثلا منو بترسونه با صدای بلند گفت : پخخخخخخخ..... منم مثل همیشه دستم رو گذاشتم روی قلبم تا بگم مثلا از این حرکتش ترسیدم ، خیلی کیف میکنه با این کارش ، دلم نمیاد نترسم !!! همیشه بعد اینکه میترسم کلی میخنده ، نمیدونید وقتی میخنده چقدر ناز میشه !
دستم و گذاشتم روی قلبم و گفتم پری ! بابا ! این چه کاریه عزیزم ! سلامت کو بابایی !
گفت : سلام بابای ترسوی خودم ! دیدی بازم ترسوندمت ! هزار تومنم رو بده ! زود باش ...
نمیدونید چقدر حرف زدن باهاش به آدم انرژی میده ، واسه همین الکی ازش پرسیدم : کدوم هزار تومن ؟
گفت : اِ ... لوس نشو دیگه ! خودت قول داده بودی اگه تونستم دوباره بترسونمت بهم هزار تومن میدی ...
گفتم : حالا من یه شوخی با تو کردم ... تو چرا جدی گرفتی ... !! بدو برو دست و روت رو بشور ببینم !
گفت : باشه حالا که اینطور شد منم بهت هی الکی قول میدم و هیچکدومش رو انجام نمیدم !
دستاش رو زد به سینه اش و لباش رو ورچید و مقنعه ی سفیدش رو از سرش در آورد و با قیافه ای که مثلا باهام قهر کرده رفت تو آشپزخونه ی کافه تا دستاش رو بشوره .
یاد پیرمرد افتادم ، نگاهی بهش انداختم ، هنوز اون مقوا توی دستش بود ، خوب که دقت کردم دیدم یه عکسه !
قهوه اش رو آماده کردم و بردم سر میزش ...
نگاهی به صورت پیرش انداختم ، چند قطره اشک از گوشه ی چشماش سرازیر شده بود ، نگاهم نکرد ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و اومدم برگردم که گفت : آقا ... ! شما چند سالتونه ؟
از سوالش جا خوردم و بعد از کمی مکث گفتم : ببخشید حواسم نبود ... از مرداد امسال وارد چهل سال شدم ...
نگاهی بهم کرد و گفت : میتونم ازت بخوام که بشینی کنارم ؟
از وقتی وارد کافه شده بود، این اولین باری بود که به صورتم نگاه میکرد ...
گفتم بله و اومدم صندلی روبروش رو بکشم عقب و روش بشینم که گفت : اون نه ! لطفا یک صندلی دیگه برای خودت بیار و کنارم بشین ...
راستش از حرفش تعجب کردم ولی بهش گفتم چَشم و یه صندلی آوردم و کنارش نشستم ...
گفت : این عکس رو میبینی ... و عکسی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و بهم داد ... گفت : این عکس همسرمه ، امروز ساعت 7 شب شصتمین سالروز ازدواجمون و اولین سالروز فوتشه ... یعنی کمتر از 2 ساعتِ دیگه ....

(ادامه دارد )

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

بارون (قسمت اول)

بارون (قسمت اول)


داشتم فنجون های قهوه ی زن و شوهری که تازه از کافه بیرون رفته بودن رو میشوستم که زنگوله ی کوچیکی که ماه پیش دادم سر در کافه برام نصب کردن تا وقتی کسی وارد میشه توی هر جای کافه که باشم متوجه ورودش بشم به صدا در اومد البته همین روزاست که از سقف بکنمش چون چرت مشتریا رو با صدای وقت و بی وقتش پاره میکنه .
خیلی سریع اما طوریکه کسی متوجه با سرعت اومودنم پشت پیشخون نشه , خودم رو رسوندم پشت دفتر سفارشهای کافه , همیشه همین کار رو میکنم چون اصلا دوست ندارم وقتی مشتری وارد میشه فکر کنه کافه بی صاحبه .
یه پیرمرد وارد کافه شده بود , کلاه و چترش و همینطور بارونیش رو آویزون کرد به دسته ی جارختی چوب گردویی ای که هر کی ندونه فکر میکنه زمان جنگ جهانی اول ساخته شده و رفت پشت میز دو نفره ی کنار شیشه ی کافه نشست , کلاهش از اون کلاه پیرمردیا بود که همیشه دوست داشتم وقتی پیر شدم یکیش رو داشته باشم از همونهایی که یه عده آدم خل و چل که به خودشون میگن هنرمند کجکی میذارن سرشون تا بگن ما هنرمندیم و جوون موندیم , بر عکس اونا پیرمردا همیشه کلاهشون رو صاف میذارن سرشون تا مثلا بگن که خودشون هم متوجه سن و سالشون هستن ...

همیشه صبر میکنم تا مشتریا منو رو بخونن و بعد از اینکه فرم چهرشون تغییر کرد برم جلو , خیلی جالبه برام که هر مشتری بعد از انتخاب سفارشش عکس العمل خاص خودش رو داره , حواسم به صورت پیرمرد بود که متوجه شدم بعد از اینکه چشمش به یکی از شماره ها افتاد ابروهای پر پشتش رو از پشت عینکش که یه بند سیاه هم داشت تا وقتایی که باهاش کار نداره روی گردنش آویزون بمونه کمی داد بالا و سعی کرد اینطوری چشماش رو بیشتر باز کنه که به نظرم موفق هم نشد !!
با یک دفترچه طوسی کوچیک که پریسا روی جلدش نقاشی کشیده رفتم جلو و با اینکه می دونستم انتخاب کرده که چی میخواد بخوره بهش گفتم : انتخاب کردید ؟
پیرمرد بدون اینکه به من نگاهی بکنه صورتش رو به سمت خیابونه جلوی کافه کرد و گفت : بارون بند اومد !
با اینکه شنیدم چی گفت ولی بهش گفتم : جان ؟
پیرمرد چشمش رو از خیابون بر نداشت و دوباره گفت : بارون بند اومد !
من هم طوری به خیابون نگاه کردم که پیرمرد متوجه نگاه کردنم به خیابون بشه و گفتم : معمولا هر وقت بارون میاد اونایی که بارون رو دوست دارن با خودشون چتر میارن و اونایی که از بارون متنفرن بدون چتر از خونه خارج میشن , کسایی که چتر نمیارن منتظرن بارون هر چه زودتر بند بیاد ولی کسایی که عاشق بارونن چترشون رو میارن چون انتظار دارن بارون حالا حالاها بباره .
پیرمرد نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به سمت خیابون برگشت و گفت : قهوه فرانسه ! بدون شکر !
از حرفی که بهش زدم پشیمون شدم چون اصولا عادت ندارم اعتقاداتم رو با آدمایی که نمیشناسم در میون بذارم گفتم الآن حاضر میشه و به سمت بار رفتم .
مشغول آماده کردن قهوه بودم که مثل همیشه حس فضولیم گل کرد و خواستم یه سرکی بکشم تا ببینم پیر مرد در چه حالیه , که دیدم .....

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

مقدمه

مقدمه


از همون موقع که با ستاره می رفتیم کافه رویال , دوست داشتم صاحب یک کافی شاپ بشم . اون موقع هر دومون حدودا بیست ساله بودیم , میرفتیم و یک گوشه میشستیم , همیشه حرفمون از دانشگاه شروع و به حرفای عاشقانه ختم میشد بعدشم دستش رو میگرفتم و میرفتیم تا برسونمش نزدیک خونشون .
بعد از لیسانس من برای ارشد زبان خارجه خوندم و ستاره معماری و بعد از فارغ التحصیلیمون هم که .....
دو سالی از ازدواجمون گذشته بود که چشم باز کردیم و دیدیم صاحب یک دختر بچه ی ناز شدیم , اسمش رو پریسا گذاشتیم .
پریسا سه ساله بود که ستاره برای طراحی یک پروژه رفت آلمان و دیگه هم برنگشت .
الآن من و پری با هم زندگی میکنیم , بعضی روزا بعد از مدرسش میاد کافه تنهایی و پشت میز کوچیکه - اسمیه که خودش روی میز دو نفره ی کنار دیوار کافه گذاشته- تنها میشینه و کتاب می خونه و نقاشی میکشه .
اسم کافه ام رو گذاشتم کافه تنهایی معمولا هم آدمای تنها میان اینجا . با اینکه خیابونه کافه خیلی خلوته ولی معمولا و مخصوصا توی زمستون کافه پر از آدمای جور واجور میشه . خیابونه جلوی کافه هم خیلی جالبه , خیلی کم ماشین ازش رد میشه و کنارش هم معمولا ماشینی پارک نیست , دو طرف خیابون پر از درختای چناره که سایه شون رو انداختن روی این خیابونه خلوت .
واقعا توی پاییز اینجا محشره ...

توی کل این خیابون تنها مغازه کافه تنهاییه ....