۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

بارون (قسمت اول)

بارون (قسمت اول)


داشتم فنجون های قهوه ی زن و شوهری که تازه از کافه بیرون رفته بودن رو میشوستم که زنگوله ی کوچیکی که ماه پیش دادم سر در کافه برام نصب کردن تا وقتی کسی وارد میشه توی هر جای کافه که باشم متوجه ورودش بشم به صدا در اومد البته همین روزاست که از سقف بکنمش چون چرت مشتریا رو با صدای وقت و بی وقتش پاره میکنه .
خیلی سریع اما طوریکه کسی متوجه با سرعت اومودنم پشت پیشخون نشه , خودم رو رسوندم پشت دفتر سفارشهای کافه , همیشه همین کار رو میکنم چون اصلا دوست ندارم وقتی مشتری وارد میشه فکر کنه کافه بی صاحبه .
یه پیرمرد وارد کافه شده بود , کلاه و چترش و همینطور بارونیش رو آویزون کرد به دسته ی جارختی چوب گردویی ای که هر کی ندونه فکر میکنه زمان جنگ جهانی اول ساخته شده و رفت پشت میز دو نفره ی کنار شیشه ی کافه نشست , کلاهش از اون کلاه پیرمردیا بود که همیشه دوست داشتم وقتی پیر شدم یکیش رو داشته باشم از همونهایی که یه عده آدم خل و چل که به خودشون میگن هنرمند کجکی میذارن سرشون تا بگن ما هنرمندیم و جوون موندیم , بر عکس اونا پیرمردا همیشه کلاهشون رو صاف میذارن سرشون تا مثلا بگن که خودشون هم متوجه سن و سالشون هستن ...

همیشه صبر میکنم تا مشتریا منو رو بخونن و بعد از اینکه فرم چهرشون تغییر کرد برم جلو , خیلی جالبه برام که هر مشتری بعد از انتخاب سفارشش عکس العمل خاص خودش رو داره , حواسم به صورت پیرمرد بود که متوجه شدم بعد از اینکه چشمش به یکی از شماره ها افتاد ابروهای پر پشتش رو از پشت عینکش که یه بند سیاه هم داشت تا وقتایی که باهاش کار نداره روی گردنش آویزون بمونه کمی داد بالا و سعی کرد اینطوری چشماش رو بیشتر باز کنه که به نظرم موفق هم نشد !!
با یک دفترچه طوسی کوچیک که پریسا روی جلدش نقاشی کشیده رفتم جلو و با اینکه می دونستم انتخاب کرده که چی میخواد بخوره بهش گفتم : انتخاب کردید ؟
پیرمرد بدون اینکه به من نگاهی بکنه صورتش رو به سمت خیابونه جلوی کافه کرد و گفت : بارون بند اومد !
با اینکه شنیدم چی گفت ولی بهش گفتم : جان ؟
پیرمرد چشمش رو از خیابون بر نداشت و دوباره گفت : بارون بند اومد !
من هم طوری به خیابون نگاه کردم که پیرمرد متوجه نگاه کردنم به خیابون بشه و گفتم : معمولا هر وقت بارون میاد اونایی که بارون رو دوست دارن با خودشون چتر میارن و اونایی که از بارون متنفرن بدون چتر از خونه خارج میشن , کسایی که چتر نمیارن منتظرن بارون هر چه زودتر بند بیاد ولی کسایی که عاشق بارونن چترشون رو میارن چون انتظار دارن بارون حالا حالاها بباره .
پیرمرد نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به سمت خیابون برگشت و گفت : قهوه فرانسه ! بدون شکر !
از حرفی که بهش زدم پشیمون شدم چون اصولا عادت ندارم اعتقاداتم رو با آدمایی که نمیشناسم در میون بذارم گفتم الآن حاضر میشه و به سمت بار رفتم .
مشغول آماده کردن قهوه بودم که مثل همیشه حس فضولیم گل کرد و خواستم یه سرکی بکشم تا ببینم پیر مرد در چه حالیه , که دیدم .....

۲ نظر:

Quqnos گفت...

سلام
خیلی قشنگ و با احساس بود،هست...
دوست دارم هرچه زود تر ادامش رو بخونم ولی یه نظری هم دارم البته اگر جسارت نباشه: به نظرم بعضی از توضیحات جوری آورده شدن که زیاد تر از حد نیاز داستان و شاید جای مناسبی نداره برای مثال این جمله:"که زنگوله ی کوچیکی که ماه پیش دادم سر در کافه برام نصب کردن تا وقتی کسی وارد میشه توی هر جای کافه که باشم متوجه ورودش بشم"
توی این توصیف از "که" 3بار استفاده شده و کمی خواننده رو خسته می کنه و همینطور پیوستگی جمله رو از بین می بره به صورتی که رشته ی اصلی داستان در ذهن خواننده پاره می شه. به نظرم بهتره با این جمله"زنگوله ای که هفته پیش پشت در نصب کرده بودم به صدا در اومد" و همینطور در اول پاراگراف کلمه ی "وقتی"اضافه بشه به صورت:

"وقتی داشتم فنجون های قهوه ی زن و شوهری که تازه از کافه بیرون رفته بودن رو میشوستم زنگوله ای که هفته پیش پشت در نصب کرده بودم به صدا در اومد البته همین روزاست که از سقف بکنمش چون چرت مشتریا رو با صدای وقت و بی وقتش پاره میکنه ."

البته جسارتم رو ببخشید یه نظر شخصی بود. از نظر من هنرمند ها مختارند هنر خودشون رو به هر نحوی حتی با شکستن همه ی قوانین خلق کنن"خلاقیت". فقط یه نظر در جنبه ی دوستانه بود...
منتظر ادامه ی داستان.ققنوس

سعید - دانی گفت...

بابا...قصه گو...قشنگ !...

فقط یه نقد شخصی در مورد چتر و بارون:
من دیونه(عاشق) بارونم (حتی برف چه بسا بیشتر از بارون) ولی هیچ وقت (NEVER) چتر با خودم بیرون نمیبرم.
دوست دارم زیر بارون خیس خیس بشم جوری که ازم آب بچکه.
(آبی پاک و پاک کننده از آسمان فرستاده ایم) این تو قران اومده...
نه! نه؟ ... فکر نکنی فقط به خاطر این دوست دارم زیر بارون یا برف خیس بشم، من وقتی بچه هم بودم ، این جمله ها و این اعتقادات نداشتم باز زیر بارون راه میرفتم...

پیرمرد...آه...
یاد پدربزرگم افتادم با اینکه هیچ شباهتی به پیرمرد داستان تو نداشت ، ولی دوستش دارم