۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

بارون (قسمت آخر)

گفت : این عکس رو میبینی ... و عکسی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و بهم داد ... گفت : این عکس همسرمه ، امروز ساعت 7 شب شصتمین سالروز ازدواجمون و اولین سالروز فوتشه ... یعنی کمتر از 2 ساعتِ دیگه ....
60 سال ِ پیش دقیقا راس ساعت 7 شب ِ یک چنین روزی من و مونس با هم یکی شدیم ... و ...
نتونست حرفش رو ادامه بده ، وقتی که می خواست جمله ی آخرش رو بگه ، صداش می لرزید ... هیچوقت دوست نداشتم اگه جای پیر مرد بودم یه کافه چی بهم زل بزنه و جمله ی مزخرف و تکراری ِ " می خواید یه لیوان آب براتون بیارم ؟" رو بگه و طبق معمول جواب " نه ، ممنون " رو بشنوه ... اما با این حال بهش گفتم : یه لیوان آب بیارم براتون ؟
جوابی نداد ... چشماش رو که حالا روی میز و به عکس زنش خیره بود نگاهی کردم ... خیس از اشک بود ...
سرش رو دوباره به سمت خیابون جلوی کافه چرخوند و با صدای ِ آروم لرزونش گفت : پارسال دقیقا ... -- صداش رو صاف کرد و ادامه داد -- پارسال دقیقا راس ساعت 7 شب که مونس بهش میگفت لحظه ی مقدس ِ یکی شدن ، دور میز دو نفرمون که روی ایوون خونمون بود نشسته بودیم ... مونس دقیقا روبروم نشسته بود و هر دومون دستهای همدیگه رو محکم گرفته بودیم ... چشمهامون رو مثل هرسال بستیم و دستهای همدیگه رو فشار دادیم ... تنها چند ثانیه به لحظه ی مقدس یکی شدن مونده بود ... هنوز دستاش رو توی دستهام داشتم و به نرمی دستانش رو می فشردم ... همیشه بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم هر دو راس ساعت هفت چشمانمون رو همزمان با هم باز می کردیم و به چشمهای همدیگه خیره میشدیم ...
خیره میشدیم و خوشحال از اینکه یک سال دیگه رو با هم بودیم برای چندین دقیقه اشک می ریختیم ... اما ... اما پارسال ... اما پارسال وقتی که من چشمهام رو باز کردم چشمهای مونسم بسته بود ... و ... و برای اولین بارمن به چشمهای بسته مونس خیره شدم ...
توی این لحظه بود که پیرمرد دیگه نتونست جلوی بغضش رو که انگار یکسالی توی گلوش مونده بود ، بگیره و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن ...
آروم از کنارش بلند شدم ... به سمت پیشخون رفتم ... که پریسا من رو دید و گفت : بابا ... داری گریه میکنی ؟
اشکامو با کف ِ دستم پاک کردم و گفتم : نه بابایی ... همیشه بهت گفتم...
که پرید وسط حرفم و گفت : بله همیشه گفتی -- اینجور مواقع تلاش میکنه صداش رو کلفت کنه و مثلا ادای منو در بیاره --هروقت دیدی کسی داره گریه میکنه ازش این سوال بچه گانه رو نپرس که " داری گریه میکنی ؟ " ...
گفتم : خب تو که میدونی ، چرا این سوال رو از من پرسیدی ؟
گفت : آخه دست خودم نبود ... یه دفعه یی شد .. حالا بابایی .. یعنی من بچه ام که ازت این سوال رو پرسیدم ؟
پیرمرد که انگار متوجه گفتگوی من و پریسا شده بود برگشت به سمت پریسا و گفت : بیا اینجا ببینم خانوم خوشگله ...
پریسا اول به من یه نگاهی کرد که ببینه من اجازه میدم یا نه و منم با حرکت چشمهام بهش فهموندم که اشکالی نداره ... خوشم میاد اصلا خجالتی هم بار نیومده !!!! اومد بره بشینه روی صندلی کنار پیرمرد که پیرمرد بلند شد و صندلی روبروییش رو کشید عقب و به پریسا گفت ... بفرمایین اینجا خانوم کوچولو ...
توی همین بین تلفن کافه زنگ زد ... گوشی رو برداشتم که دیدم ایرج ِ ... قرار بود یه مقدار قهوه که دوستش از برزیل به سفارش من آورده بود رو تا قبل شیش و نیم برام بیاره ... یه نگاهی به ساعت کردم و به شوخی گفتم : مرد حسابی الآن 20 دقیقه از شیش و نیم گذشته ... کجایی تو ؟ به شوخی گفت توی ترافیک بوده گفتم : آخه کی تا حالا با وسپا توی ترافیک مونده که تو دومیش باشی ؟ صمیمیترین دوست دوران دانشجوییمه همیشه به خاطر موتورش و کچلیش باهاش شوخی می کنم البته اونم کم نمیاره هااااا ... گفت تا دو دقیقه دیگه میرسه جلو کافه و چون وقت نداره ، نمیاد تو ... تلفن رو گذاشتم و برگشتم به سمت پریسا که حالا دستهای پیرمرد رو محکم توی دستاش گرفته بود ... بهش گفتم : بابایی عمو ایرج اومده جلو در ... عاشق ِ ایرجه ... بچه که بود اسم ایرج رو هیچوقت یاد نمیگرفت و همیشه صداش میکرد : " عمو کچله " البته ستاره هم همیشه از دست من شاکی بود که تو به بچه یاد دادی که به ایرج بگه کچل !!!!
پیرمرد دستهای پریسا رو به آرومی از دستهاش در آورد و بهش گفت بیا نزدیک تا یه چیزی بهت بگم ... پریسا هم گوشش رو برد نزدیک دهن پیرمرد و بعد از اینکه حرف اون رو شنید ، خنده ی شیرینی کرد ... برگشت و به پیرمرد گفت : خداحافظ آقای کامکار ...
بارون شدیدی میومد ... بسته رو از ایرج گرفتم و داشتم با هاش شوخی میکردم که صدای تلفن رو از داخل کافه شنیدم ... سریع اومدم توی کافه تا جوابش رو بدم ... نصفه و نیمه خیس شده بودم ... یه مرد ِ میانسال از پشت تلفن بعد از توضیحات فراوون درباره ی قهوه جوشهای جدیدشون گفت میخواد بیاد کافه تا محصولاتشون رو معرفی کنه ... از این تلفنا زیاد میشه بهم ، نمیدونم تلفن اینجا را از کجا گیر میارن ، خلاصه مثل همیشه از اون اصرار و از من انکار ... نمیدونم چرا دلم براش سوخت ، همیشه فکر میکنم این بیچاره ها هم مجبورن برای اینکه دو زار پول ببرن واسه زن و بچشون از صبح تا شب یک سری جمله رو هی تکرار می کنن ... نگاهی به ساعت کردم و گفتم الآن ساعت هفته و تا نیم ساعت دیگه منتظرتم .. اگه نیومدی من میرم خونه ...
یاد ِ پیرمرد افتادم ... نگاهی به میزش انداختم ... از پشت میدیدمش ، دستهاش رو به سمت صندلی روبروییش به روی میز گذاشته بود و کمی گردنش مایل به سمت چپش بود ، عکس زنش رو هم توی همون دستش گرفته بود ... فهمیدم خیره شده به عکس همسرش ... آروم رفتم جلو تا یادآوری کنم ساعت هفت شده ... جلوتر رفتم ... و چون پریسا آقای کامکار صداش کرده بود من هم به آرومی گفتم ببخشید جناب کامکار ... جناب کامکار ... آقای کامکار ... آقا ... خوبین ؟
جلوتر رفتم ... چشمهاش رو بسته بود و هر چقدر صداش میکردم جواب نمیداد ... صدای رعد و برق از جام تکونم داد... حیرون بودم ... به عکس همسرش که محکم توی دستهاش گرفته بود نگاه کردم ، انگار این بار همسرش خیره به چشمهای بسته ی آقای کامکار مونده بود ... نگاهی به ساعت انداختم دقیقا هفت بود ...

پایان


۱۳ نظر:

ققنوس گفت...

عااااااااااااااالییییییییییی بود...
شگفت زده شدم
واقعا عالی بود.......ولی چون من عادت ندارم بدون ایراد گرفتن از این صفحه دل بکنم :دی : توی این مدت هیج مشتری دیگه ای به کافه نیومد؟؟؟ درضمن این ایرج همون ایرج ِِ ؟؟:دی

سعید - دانی گفت...

با سلام به نویسنده محترم ، خودتو آماده کن که میخوام یه نقد خفن حالگیری بکنم.
اصلا انتظار نداشتم که پایان چنین نخ نما شدی داشته باشه یاد فیلم هندی افتادم.
ترجیح میدادم که بعداز برگشتن کافه چی به کافه اش اون پیرمرد رفته باشه و فقط روی میز پول چیزهای که خورده بود میذاشت و میرفت.
و عدد 60 چرا؟
همیشه تو داستانها و فیلم ها پر این اعداد رند است،آخه چرا!... چرا مثلا 56 نه؟ حتما باید عددش دهن پرکن باشه؟
بیش از حد احساسی بود (گریه شدید ، بازتاب گریه روی شنونده-کافه چی- و پایان بشدت آشنا و ببخشید کیان جان بشدت لوس)

خودم جواب خودم رو میدم:
1- تو که تو عمرت کتاب نخوندی غلط میکنی و شکر(=...)! میخوری که از داستان کسی انتقاد میکنی.
2-تو که توانای نوشتن نداری بیخود میکنی از نویسنده ای نوظهور ایراد میگیری.
3-بدبخت ، حسود ، خجالت نمیکشی...
4-.......
5-
.
.
پر کردن بقیه موارد با خودت

Sam گفت...

سلام به همه دوستان کافه ای بلاخره منم اومدم یعنی خوندم بلاخره خییییلییییی خیییلییی باحال بود تبرییییک کیان جان پسر تو فوق العاده ای خیلی قشنگ بود دیگه نمی دونم چی بگم فقط برات آرزوی موفقیت روز افزون میکنم
-------------------------
من اگه جای تو بودم آخرش رو اینجوری تموم نی کردم ( البته به قول سعید یکی نیست بگه آخه تو که تو کل زندگیت 4 تا داستانم نخوندی چی میگی آخه آقای سَـم تو اصلا" چه میدونی نویسندگی یعنی چه ...) ، الان توضیحش سخته اما ببینمت میگم بهت


بازم مرسی خیلی قشنگ بود

ناشناس گفت...

با سلام
داستانتون خوب بود . آغاز خوبی داشت ولی با امدن پیرمرد قابل حدس بود چه اتفاقی قراره بیفته . تازشم سوژه ای که انتخاب کردین چرا اینقد زود پایانش دادین کلی داستان متنوع میتونستین روایت کنید.
هر چند ظاهرا تاثیر عمیقی از کتاب کافه پیانو گرفتید . ای کاش متفاوتتر می نوشتید مثلا خوب بود کافه چی به جای دختر (شخصیت گل گیسو تو کتاب) یه پسر شیطون که رو پاش بند نیست داشت. نمیدونم. این سوژه هیچوقت تکراری نمی شه اما می شه به شیوه ی نویی نوشته بشه . سرآخر اینکه قلم خیلی روانی دارید اگر به نشوونه های دوروبرتون دقت کنید و ذهنتون رو باز و پذیرای جریان زندگی کنید سیل سوژه س که بهتون هجوم میاره . منتظر داستانهای بعدی شما هستیم.

ُُSetareye KamNoor گفت...

ممنون از دوستانی که علاوه بر اینکه اینجا رو میخونن زحمت میکشن و کامنت هم میزارن .

دوستان نزدیکم میدونن که من همیشه ازشون میخوام درباره ی نوشته های ضعیفم به بی رحمانه ترین وجه ممکن انتقاد کنن و حتی ازشون میخوام که کوچکترین ایراداتی هم که به ذهنشون میرسه رو بهم بگن .
چون به نظرم با گفتن جمله ی "خیلی خوب بود" به دوستمون برای اینکه مثلا نا امید نشه ، بزرگترین خیانت رو بهش کردیم .

ُُSetareye KamNoor گفت...

درباره ی کامنت ناشناس عزیز هم باید بگم ، من زندگیم متاثر از کافه پیانو شده ...
حق با شماست، باید بدونید به سادگی میشد به جای پریسای کافه تنهایی (گل گیسوی کافه پیانو) از شخصیت دیگه ای استفاده کرد اما همونطور که شما هم گفتید ایده ی کافه ( به نظرم کافه پیانو) جای کار زیادی داره .
از وقتی شروع به نوشتن این داستان کردم تلاشم بر این بود که جای خالی داستانهایی که دوست داشتم در کتاب کافه پیانو باشه و نبود رو پر کنم .
امیدوارم با انتقاداتی که شما دوستان میکنید بتونم هر چه بهتر بنویسم.

راستی خوندن کتاب کافه پیانو رو به همه ی کسایی که خوندن و نخوندن پیشنهاد میکنم .

ناشناس گفت...

سلام
من همون ناشناسی هستم که بودم
نه خودم خودمو می شناسم نه شما منو( چی شد؟:)
پس قاعدتا دلیلی نداره الکی ازتون تعریف کنم.گفتم خوب بود یعنی بعد از خوندن داستانتون این اولین جمله ای بود که با خودم گفتم اما وقتی دیدم بقیه که انگار دوستانتونم هستن راحت انتقاد کردن منم گفتم نظرمو بگم.بگم که اقتباس یکی از بهترین گونه های ادبیه.وهمون طور که اقتباس بد فاجعه آمیزه اقتباس عالی ام میتونه یه شاهکار باشه.
اقتباس شما خوب بود(واقعا گفتمااا)و اگر این جزو اولین نوشته هاتونه میتونم کلی تحسینتون کنم.
پس این خبر خوبم دادین که می خواین همین داستانو با سوژه هایی که به مخ فرهاد جعفری نرسیده ادامه بدید.چی ازاین بهتر
بی صبرانه منتظریم.
پی نوشت :بابت طولانی شدن معذرت.تازه بازم می خواستم بنویسم:)

مریم - کافه سیاه و سفید گفت...

کامل نتونستم بخونم راستش وقت نکردم همه قسمتهارو بخونم ولی زیبا بود ! همین قسمت فقط خوندم باید کامل بخونم

کافه پیانو؟ من خوندم !‍ قشنگه ولی تقلیدی از عقاید یک دلقک ! اون قشنگتره

سعید - دانی گفت...

انتظار ... انتظار ... و باز هم انتظار ...

این انتظار کی بسر خواهد آمد !

نغمه گفت...

ستاره چرا دیگه بر نگشت؟
...
من نمی دونستم می نویسی!!!
من بهت افتخار می کنم :)
تو شاهکاری پسر!
آفرین

سعید گفت...

حوصله مان سر رفت، بابا!
یه نویسنده داشتیم اون هم قلمش خشکیده

من باز انتظار طلوع خورشید را میکشم

غزال گفت...

تعجب نکن که با اینکه تو آدرس اینجارو بهم نداده بودی اودم و نظر دادم!
کنجکاو شدم ببینم این کافه ی تنهایی کیه که قبل از من لینکش کردی!
من کتاب کافه پیانو رو خوندم
واقعا؛ قشنګه
و نوشته ی تو هم قشنګ و تاثیر ګذار بود
میدونی که من رکم اګه بد بود میګفتم
نوشته های اون یکی وبلاګتو دوست ندارم ولی این نوشتت جذابیت داشت و مجبورم کرد دنبالش کنم و داستانتو تا آخر بخونم
به نظرم این یکی از ویژګی های نوشته ی خوبه که خواننده رو جذب کنه
موفق باشی دوست جون
... غزال ...

BānØØЎê ĢĦām گفت...

خودتم مي دوني بينظيره
كاش بارون بياد و دو دلداده رو كه مرگ از هم جدا كرده به هم برسونه
*
خوشحالم باز نوشتي